داستان امروزمن

ساخت وبلاگ
امروزسوارتاکسى شدم کنارم يکى بودکه دستش مرغ وروغن اينابود... خلاصه بدجورى جاروتنگ کرده بود.گفتم:سبدکالاست...؟ گفت:آره،گفتم:پس ربش کو! گفت:مگه ربم ميدن !؟ گفتم:آره بابامگه نگرفتى؟ بدبخت پياده شدرفت دنبال رب.خدايامنوببخش،خودت ديدى جاخيلى کم بود. عکس.متن.داستان.عاشقانه...
ما را در سایت عکس.متن.داستان.عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : بهزادخيرى behzad33kh17 بازدید : 228 تاريخ : پنجشنبه 8 اسفند 1392 ساعت: 2:57