داستان ايمان

ساخت وبلاگ
مردجوانى که مربى شناوداراى چنديدن مدال المپيک بود. به خدااعتقادى نداشت. اوچيزهايى راکه درباره ى خداميشنيدرامسخره ميکرد. شبى مردجوان به استخرآموزشگاهى رفت. چراغ خاموش بودولى نورماه روشن بودوهمين براى شناکافى بود. مردجوان به بالاترين نقطه تخته شنارفت ودستانش رابازتادرون استخرشرجه برود. ناگهان سايه بدنش راهمچون صليبى روى ديوارمشاهده کرد. احساس عجيبى تمام وجودش رافراگرفت. ازپله هاپايين آمدوبه سمت کليدبرق رفت وچراغ هاراروشن کرد. آب استخربراى تعميرخالى شده بود! عکس.متن.داستان.عاشقانه...
ما را در سایت عکس.متن.داستان.عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : بهزادخيرى behzad33kh17 بازدید : 214 تاريخ : جمعه 2 اسفند 1392 ساعت: 1:15